روزای بارونی 18
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

آرشاویر ماشین رو پارک کرد و همراه توسکا پیاده شدن، پاهای توسکا می لرزید و آرشاویر واقعاً نگرانش بود. دستشو گرفت و گفت:
- آروم باش عزیزم، اگه بخوای اینجوری کنی بر می گردیم.
توسکا سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- من خوبم، یه کم استرس دارم که اونم طبیعیه. باور کن!
آرشاویر لبخندی تقدیمش کرد و هر دو وارد مطب دکتر شدن. منشی با دیدنشون با احترام و هیجان ایستاد و سلام کرد. توسکا جوابش رو داد و گفت:
- نوبت گرفته بودم، می تونم برم تو؟
منشی لبخند زد و گفت:
- بله خانوم مشرقی اسمتون رو یادداشت کردم. اما باید چند دقیقه ای صبر کنین. دو سه نفر جلوتون هستن.
توسکا سرشو تکون داد و همراه آرشاویر روی صندلی های ناراحت سفید رنگ نشستن. آرشاویر آروم گفت:
- نمی شد پارتی بازی کنه؟ خوبه تا ما رو می بینه گل از گلش می شکفه ها!
توسکا خندید و گفت:
- آرشاویــــر!
آرشاویر لبخندی زد و به پوستر نوزادی که به دیوار آویزون شده بود خیره شد. اما همه حواس توسکا به خانومای بارداری بود که همراه همسراشون اونجا نشسته بودن و بدون استثنا داشتن با تعجب به توسکا و آرشاویر نگاه می کردن. توسکا خنده اش گرفت اما جلوی خودش رو گرفت و بهشون لبخند زد. بالاخره یکیشون طاقت نیاورد و اومد جلو. اینقدر سنگین بود که راه رفتنش شبیه پنگوئن شده بود. اما چقدر به نظر توسکا قشنگ بود. با هن هن کنار توسکا نشست و بعد از سلام علیک ازش تقاضای امضا و عکس کرد که توسکا هم با روی باز قبول کرد. یکی از آقایون هم کنار آرشاویر نشسته بود و مشغول گپ زدن بودند. بالاخره نوبتشون شد. توسکا با نگرانی به آرشاویر نگاه کرد و از جا بلند شد. آرشاویر هم بلند شد و با اطمینان دست توسکا رو که توی دستش بود فشرد. هر دو وارد مطب شدن و در رو پشت سرشون بستن. دکتر که خانوم مسنی بود با دیدنشون لبخند زد و گفت:
- به به خانوم مشرقی و آقای پارسیان عزیز و محبوب ... حالتون چطوره؟
توسکا با لبخند تشکر کرد و گفت:
- ممنون خانوم دکتر، بهتره بگین مزاحمای همیشگی ...
دکتر به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد و گفت:
- خواهش می کنم! بفرمایید بشینید ...
توسکا و آرشاویر نشستن. توسکا جواب آزمایش رو از توی کیفش در آورد روی میز خانوم دکتر گذاشت و با نگرانی بهش خیره شد. دکتر برگه ها رو برداشت، عینک ظریفی که با بند دور گردنش انداخته بود رو به چشم زد و گفت:
- توسکا جان همون آزمایشگاهی که گفتم رفتی دیگه؟
توسکا با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:
- بله خانوم دکتر ...
خدا می دونست این قضیه بچه تا چه اندازه براش مهمه! وقتی بچه تر بود همیشه به این فکر می کرد که وقتی بزرگ می شه و ازدواج می کنه بچه دار نمی شه. به خاطر اینکه مادرش هم مشکل داشت. خیلی می ترسید همه کابوسهای نوجوونیش تو حقیقت اتفاق بیفتن. با صدای خانوم دکتر از جا پرید. آرشاویر دستشو گذاشت روی پاش و با نگرانی نگاش کرد. اما توسکا با همه وجود به دهن دکتر خیره شده بود:
- خب ... فعلاً نمی تونم قطعی نظر بدم. یه سری دارو هست که می نویسم براتون. هر دو نفر باید مصرف کنین ... یک ماه اینا رو مصرف می کنین! بعد از اون یه آزمایش می نویسم برای هر دوتون. انجام که دادین جوابش رو برای من بیارین.
توسکا با نگرانی و عجز گفت:
- خانوم دکتر ...
دکتر که در حین نوشتن نسخه داشت با اونا حرف می زد مهرش رو روی برگه کوبید و سرشو گرفت بالا. عینکش رو برداشت و گفت:
- چرا خودتو باختی دختر خوب؟! نگاه کن رنگشو! نترس بابا ... مشکل حادی وجود نداره. البته فعلاً شاید دیدی با خوردن این داروها ماه دیگه مشکل رفع شد.
- خانوم دکتر دقیقاً مشکل چیه؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
- دقیقاً هیچی ، فقط این دارو ها رو مصرف کن. نگران هم نباش. بعد از یک ماه اون آزمایش رو انجام بده منم قول می دم جواب قطعی رو اون موقع بهت بدم.
توسکا آهی کشید و گفت:
- مشکل از منه ... می دونم!
اینبار آرشاویر اعتراض کرد:
- توسکا!!! بس کن دیگه! مگه نمی بینی می گن مشکل خاصی نیست؟
توسکا از جا بلند شد، چونه اش داشت می لرزید. عاشق بچه ها بود. نمی تونست این درد رو تحمل کنه. درسته که دکتر می گفت هنوز چیزی معلوم نیست. اما احساسش بهش دروغ نمی گفت. اینقدر که از نوجوونی نفوس بد زد آخر هم سرش اومد. آرشاویر زیر بازوشو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ...
توسکا زیر لبی چیزی شبیه تشکر زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. سعی می کرد لبخند بزنه که کسی حالشو نفهمه. همین که از مطب رفتن بیرون داد آرشاویر بلند شد:
- توسکا! چرا داری با خودت اینجوری می کنی؟ هان؟ هنوز هیچی معلوم نیست! اینو فرو کن تو گوشت. بعدش هم من به خاطر تو راضی شدم بچه دار بشیم وگرنه الان خیلی هم زوده. اگه ده سال هم طول بکشه برای من هیچ اهمیتی نداره. پس به خودت بیا و اینقدر خودتو زجر نده. وقتی تو عذاب می کشی انگار من دارم عذاب می کشم. به خودت فکر نمی کنی به من بیچاره فکر کن.
توسکا با ناراحتی به آرشاویر نگاه کرد و گفت:
- اینا رو واسه دل من می گی؟
- نخیر ... واسه دل خودم می گم. یه کاری نکن یه آلبوم بدم بیرون فحش بدم به هر چی بچه استا!
توسکا خنده اش گرفت. ناراحت بود اما هنوز یه کورسوی امید ته قلبش روشن بود که همون بهش انرژی می داد واسه ادامه راهش. آرشاویر قبل از خارج شدن از ساختمون پزشکی دست توسکا رو بوسید و گفت:
- بخند الهی قربون خنده هات برم! نبینم اخم کنیا! گور بابای هر چی بچه است!
لبخند توسکا عمیق تر شد. لحن ارشاویر به نظرش خیلی بامزه بود. سوار ماشین که شدن آرشاویر نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- دیر شده، می خوای بریم شام بیرون؟
توسکا آهی کشید و گفت:
- هر چی تو بگی ...
- نه دیگه نشد که بشه! آه نداریم! باید بخندی. بخند ببینم ...
توسکا باز لبخند زد، آرشاویر هم لبخندی بهش زد و خواست راه بیفته که صدای موبایلش بلند شد. گوشیشو برداشت و گفت:
- اِ احسانه!
بعدش سریع جواب داد:
- جونم داداش؟ ... سلام ... چطوری؟ خانومت چطوره؟ ... نوکرتم ... جدی؟! اتفاقا من و توسکا هم می خواستیم شام بریم بیرون، چی از این بهتر؟ باشه من به آرتان زنگ می زنم. به توسکا هم می گم به اونا خبر بده. اوکی داداش می بینمت.
گوشی رو که قطع کرد توسکا کنجکاوانه گفت:
- چی شده؟
در حال شماره گرفتن گفت:
- می گفت بریم شام بیرون، گفت آرتان و ترسا و آراد و خانومش ویولت خانومو هم خبر کنیم. من زنگ می زنم به آرتان تو هم زنگ بزن به خانوم آراد.
توسکا سرشو تکون داد و گفت:
- باشه ... خیلی هم خوبه!
آرشاویر که منتظر بود آرتان جوابشو بده دست آزادشو جلو آورد، به عادت همیشگیش زیر چونه توسکا رو نشگون ریزی گرفت و گفت:
- این برنامه فقط به درد تو می خوره که اینقدر فکر نکنی ...
توسکا لبخند زد و مشغول گشتن کیفش شد تا گوشیشو پیدا کنه و با ویولت تماس بگیره. از وقتی استعداد و رزومه ویولت رو توی کارگردانی دیده بود ازش خوشش اومده. هم خودش هم شوهرش آراد ... به نظرش می تونستن کارای خیلی خوبی رو با همکاری هم بسازن ... بعد از اون علاوه بر تماس هاشون از طریق ایمیل در مورد کار و حرفه اشون با هم طرح دوستی هم ریختن. به محض برگشتن ویولت و آراد اونا رو دعوت کرد خونه اش و با بقیه دوستاش هم آشناشون کرد. گوشیشو در آورد و خواست شماره ویولت رو بگیره که مکالمه آرشاویر کنجکاوش کرد و گوش کرد:
- جدی می گی آرتان!! خدای من!!! ... الان چطوره؟ بهوش اومده؟!! خوب خدا رو شکر که حالش الان خوبه! کدوم بیمارستان هستین؟ می شه الان بیایم؟ ... خیلی خب پس ما فردا ساعت ملاقات می یایم ... حتماً! ببخش که زودتر نفهمیدیم ... اختیار داری ... سلام ما رو هم برسون ... فعلاً!
همین که قطع کرد توسکا با استرس گفت:
- چی شده؟ کی بیمارستانه؟ کی بیهوش بوده؟
آرشاویر با ناراحتی گفت:
- بنده خدا ترسا تصادف کرده، فکر کنم حالش خیلی وخیم بوده. اما می گفت الان بهتره ولی باید تا دو هفته تو بیمارستان بستری باشه. حال آرتان هم خوب نبود.
توسکا تقریباً جیغ کشید:
- چی؟!!! ترسا تصادف کرده؟ کی؟ چرا به ما نگفتن؟!!!
- خب عزیزم تو اون وضعیت کدومشون به فکر خبر کردن ما بودن؟ می گفت تازه بهوش اومده ...
توسکا صورتش رو با دست پوشوند و نالید :
- خدای من!
ترسا تو ذهنش اومد. اون دختر شیطون بازیگوش که خودش از بچه اش شیطون تر بود. اونی که زمان نبود آرشاویر بارها لطفش رو بهش ثابت کرد. کسی که الان صمیمی ترین دوستش بود! افتاده بود روی تخت بیمارستان و اون خبر نداشت ... با بغض گفت:
- حالش چطوره آرشاویر؟
آرشاویر آهی کشید و گفت:
- آرتان که می گفت خوبه ...
- کاش می شد امشب بریم ببینیمش ...
- نمی ذارن ... فردا ساعت ملاقات می ریم. فعلاً یه زنگ بزن به خانوم آراد. قرار امشب رو بذار ...
- من هیچ جا نمی یام! ترسا افتاده رو تخت بیمارستان من برم پی خوشگذرونی؟
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- عزیز من ... بذار بریم و یه قراری بذاریم که فردا همه با هم بریم بیمارستان. بعدش هم من نمی خوام بذاریم تو توی این حال و هوا بمونی. استرس پشت استرس داره بهت وارد می شه. باید یه بادی به کله ات بخوره ...
توسکا سرشو به پشتی صندلی تکیه داد ... دست راستشو از آرنج چسبوند به شیشه بغلش و ناخن شست دستشو به دندون گرفت. در همون حالت گفت:
- خودت زنگ بزن به آراد ... من نمی تونم ...
آرشاویر در حالی که با نگرانی به توسکا نگاه می کرد از ماشین پیاده شد تا با آراد تماس بگیره ... طاقت دیدن توسکاشو اینجوری نداشت. دوست نداشت هیچ وقت اونو غمگین ببینه ...


نظرات شما عزیزان:

فرمیا
ساعت18:21---5 ارديبهشت 1393
اسم آرشاویر تیرداد کیایی هست اگه میشه درستش کنید


yasi
ساعت20:37---10 مرداد 1392
باران خیلی بهت علاقه دارم سر اینکه صاف و ساده اومدی چن پست گذاشتی بی کلاس و بی افاده سر تو جونمو میدم سر پستای قشنگت....با صدای یاسی
پاسخ:عیسم دلم.میگم اقامون بیادا:D


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ